بامیه
انتظار
خدایا تو آنی توانی به آنی جهانی به نیستی کشانی

 مادرش تازه خوابش برده بود.


آرام آرام وارد آشپزخانه شد. خیلی مواظب بود کسی صدای پایش را نشنود. خیلی آرام به سمت جعبه ی زولبیا بامیه که دیشب پدرش خریده بود، رفت. یک بامیه ی متوسط را نشان کرد و برداشت. بامیه را توی مشتش جاساز کرد و به همان آرامی که آمده بود، برگشت.

وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست و به در تکیه داد. 

بامیه را گذاشت توی دهانش و با ولع شروع کرد به جویدن. روزه اش را خورده بود و با خودش می گفت من هنوز بچه ام و این کارم گناه ندارد.

بامیه تمام شده بود. انگشت هایش را می لیسید که...
صدای اذان از مسجد به گوشش رسید.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








تاریخ: یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:,
ارسال توسط علی
آخرین مطالب

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 88
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 91
بازدید ماه : 504
بازدید کل : 142879
تعداد مطالب : 198
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1



ابزار وبلاگنویسان ابزار وبلاگنویسان p30java